چه بدانی ، چه ندانی ...
من، تـ♥ـو را بی بـــهانه دوسـ♥ـت داشتم...
بهانه ای هم برای دوسـ♥ت نداشتنت ندارم...
خــــــودت را دوسـ♥ــت دارم تا همیـشه...
احسـ♥ـاس رو هرگـزنمــیـــتوان تغییر داد ...
چه بدانی ، چه ندانی ...
من، تـ♥ـو را بی بـــهانه دوسـ♥ـت داشتم...
بهانه ای هم برای دوسـ♥ت نداشتنت ندارم...
خــــــودت را دوسـ♥ــت دارم تا همیـشه...
احسـ♥ـاس رو هرگـزنمــیـــتوان تغییر داد ...
چـه تقــــــدیـــر بـدیــست!!!!!
من اینجا بــی تــ♥ــو می سازم...
و
تــ♥ــو آنــــجا با او مــی سازی...
وقتی دلت گرفت ، کبوتر حرمش باش!
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود،
دستت را می گذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت...
یک حس گمشده آهسته شروع می کند به جوانه زدن...
سلام می کنی...
چشم بستهات در خیــــــال،
مست تماشای گنبد طلا می شود...
بو می کشی تا ریه هایت پر شود
از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا...
خوب ِ من ، هنرعشق در پیوند تفاوت هاست
و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها ...
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست
همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید
حتی با ناکوک ترین ناکوکش
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،
به جوانی که رفت،
میانسالی که می رود،
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به زمستانی که رفت ،
بهاری که دارد تمام می شود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگـــی به همیـــن آســــانی مـــــی گـذرد...
به انگشت نخـــی خواهم بست
تا فراموش نگردد فـــردا...
زندگی شیــــریــن است...
زنـــــــدگی بایــد کـرد...
و بـــدانــم...
که شـبـــــی خواهـم رفت ....
و شبـی هسـت...
که نبـــاشـد...
پس از آن فــردایی...
کفشهایم را نـــده!
پا بـرهنه میــــروم...
تا در حریم تنـــهایی خود
با نگاه به تاول های پاهایــم...
عبــــــــرت بگــیـرم...
مـــــن کجـــا !؟!؟!
عاشــقی کجــا !؟!؟!
چندی استـــــــــ...
کفش هایتــــــ... را پوشیده ام
فهمیدم درد دارد!!!...
سخت است !!!...
درکتـــــــ... کردم !!!
اماچرانمیـــــتوانم مثل تـــو
بی خیال همه چیز شوم؟؟؟
ازخیالت رفتم ...
ازخیالم نمیروی ...
معتـــــــــــــاد خــــاطـــــــــــرات کـه بــــاشــــی...
هیــــــــــــچ وقــت لنـــــــگ جنــــس نیـــستی...
آن هــــــم جنــــــــــــس اصـــــــــــل...
کافـیــــــسـت بـــــــــــاران بـبــارد...
قهــــــــــــــوه تــلـــــــــــــخ بــــاشد...
آهنـــــگ غمـــــــگین بـاشد...
بــوی عـطــــــــــرش بـاشد ...
تــا خمــــــــاری بالا بـزند...
و بروی سمت خاطـــرات ...
تانئـشگی کامل...
...
واقعا چرا ما آدمها اینجوری هستیم؟؟دقیقا دنبا ل چیزی هستیم ک نیست!
همیشه دلتنگ اونی هستیم که نیست...
حوصله کسی رو نداریم که هست!!!
بعد شکایت می کنیم از تنهایی هامون...
رفیق گلــ بازی دوران بچگیم،آدم خیلی خوبیه، تحصیلکرده، خوش تیپ ،مودب ،اهل خداپیغمبر، صبور ومهربون از اون آدمایی ک می تونی بهش تکیه کنی رومانتیک ویه شغل خوبی هم داره.
اما هرکاری می کنم نمی تونم بهش علاقه داشته باشم .نه اینکه ازش بدم بیاد نه، ولی انگار برادرمه حس خاصی بهش ندارم!!
بیچاره بارها ابراز علاقه کرده و من... حتی حالا ک ...
همیشه ودر همه ی شرایط سخت هوامو داره .ازدواج هم نمی کنه تا بی خیال بشه. دلم براش می سوزه !!
اونوقت من برا کی می مردم ؟وهنوزکامل فراموشش نکردم!
یه آدم نسبتا مهربون،با تیپ و قیافه ی معمولی، شغلی ک درآمدش ب اعتقاد من مثه راه رفتن رولبه ی چاقو می مونه وباید خیلی مراقب حروم وحلالش باشه، هرحرفی رو زبوش بیاد بیان می کنه، لجبــــــاااز، اهل گپ زدن با خانمها، بدددقول، وتازگیا بد دل، بی توجه ب ایام ومناسبتهاالبته داشت روزای مهمو یادش می موندو تبریک می گفت که...
آدمیـــــــــــــــــــــــــــــزاده دیگه !!!!
یک ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﻩ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ
ﭘﺎ ﺩﺭ ﮐﻔﺶِ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺟـﺎ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ
ﺟﺰ" ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻦ"
ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ
ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺿﻌﻒ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ حوﺍﺳﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯼ
ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ
ﺩﻋﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺶ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﻩ
ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﺍ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ...
ﺳﺎﮐﺖ ﺍﺳﺖ ...
ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺳﺖ ...
ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ...
ﮔﻢ ﺍﺳﺖ ...
ﺧــــــــﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﺑــــﻪﺭﻭﯼ ِ ﺁﯾــﻨﻪ ﻣﯽﻧـﺸﺎﻧﻢ
ﻣﻮﻫﺎیش ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﭘﻠﮏﻫﺎ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﺎﺳﺎﮊ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻨـــﺪﻩﺭﻭ ﺷﻮﺩ
ﻣﯽﺯﻧﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷــــــﺶ
ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﯾـــــﮏ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺵ!!!
ﺷـــــــــــــــﺎﺩ ﺑﺎﺵ...
چــه دِلــمون بِخــواد،چــه دِلــمون نَخــواد،
خُــدایــه وَقتــایی دِلــش نِمیخــواد
ماچیـزی کــه دِلــمون میخــوادروداشتـه باشیـم . ..
دلـــــــ♥ـــــــم گــــــــــرفـــــتــــــــــــــــــه ...
عادتـــــــــــــ نَکرده ام هَنــــوز…
خیال می کنَــــم
روزی باز می گردی
آرام از پشتــــــ سر می آیی،
مَـــرا کــه به انتهای خیابان خیره شُــده ام
دوباره به نامِ کوچکــــــــ صِــدا می زنی
و عُمـــر تنهــــــایی ام به پایان می رســـ ـــ ـد ....
به جهنم که پیر میشوی دیوانه !!!!!
چروکِ زیر چشمانت
همانقدر زیباست
که چینِ رویِ دامنت.....
ایــنتلــــــــخ ترینعــذابدنیـــاســت؛
بعضــــــــی هادوست داشتـــــنیهستند
امــــّـــا...
نبـــــــــــاید دوستـشــانداشت !!!
وقتی دنبال آرزوهایت میـــروی...
مدام به کوله پشتی ات نگاه کن
که مبادا سوراخ داشته باشد...
و چیزهایی که امروز داری
دوبـاره بشود...
آرزوی فـــردایـت!
آدم هایی که شما را
بارها و بارها می آزارند
مانند کاغذ سمباده هستند
آنها شما را می خراشند
و آزار می دهند
اما در نهایت شما
صیقــلی و بــراق
خواهید شد و آنهــا
مستهـلک و فرسوده
پس چایت را بنوش
نگران فردا نبـاش ...
از گندم زار من و تــو
مشتــی کـاه می ماند
بــــــرای بادهــــا
هـرچه سبکتــر ،بهتــر!!...
آدم ها...
به اندازه ی ناگفتــــــــــه هایشان...
از هـــــم دور می شوند
نه به اندازه ی قـــــــــــدم هایشان ...
مـےدانم به یـــــــــــادم هسـتــــــے ...
مـےدانم نگاهـــــــــــت مرا دنبال مـےکند...
مـےدانم دریچه کوچکی ازقلــبــــت رابه رویم بازکرده اے ...
مـےدانم مرا مثل گـــــلـدان کوچک اتاقت دوســـت مــےدارے ...
کــــــــــــاش بودے!
ومن شعرهایم را وقتی درچشمـانت خیره مانده ام مےخواندم...
تولبخند مےزدی ومن تمام احسـاسم را درنگاهت غرق مےکردم...
یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام
برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …
آنقدر تمـــــــــیز می خندم
که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …
و من در جیب هـــایــــم
دست های خالـــی ام را فریب دهـــم
که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …
من هنوز
گاهی
یواشکی خواب ت♥و را می بینم ...
یواشکی نگاهت می کنم...
صدایت می کنم...
بین خودمان باشد
امامن
هنوزت♥ و را
یواشکی دوست دارم...
بهترین یاد مرا قاب کن و
پشت نگاهت بگذار
تاکه تنهاییت از دیدن من جا بخورد
وبفهمد دل من با توست
درهمین یک قدمی.....
پـــابنـد کفشهای سیاه سفـــــــر نشو
یا دست کم به خاطر من کمی دیــــــــرتر برو
دارم نگــــــــــــــاه می کنم وحرص می خورم
امشب قشـــــــنگ ترشده ای ،بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی ام ، شکســـــــــته ای
حالا شکستــــــنی تـــرم از شاخه های مو
موضوع را عوض کنیم ، از خـــــــودت بگو
"بــه بــه! مبـــــــــــارکــــــ اســـت"
دلخوش لبـــــــــــاس نو
دارند سور وسات عروســـــــــــی می آورند
از کوچه های سردبه آغوش گرم تــــــ♥ـــــو
هی پـــا به پــــــا نکن که بگویم سفربخیــــر
مجبورکه نیستی بمـــــــــــــــانی
ولی نـــــــــــــــــــرو....
تعداد صفحات : 10